غلامرضا تاجگردون نماینده سابق شهرستانهای گچساران و باشت در پست اینستاگرام خود به خاطری از ساخت کلینیک حاج ظفر تاجگردون پرداخت و نوشت؛
به گزارش کبنا، متن زیر را که دیدم یاد موضوع خودم افتادم. وقتی با مشارکت دانشگاه و خانواده تاج گردون این کلینیک را ساختیم و اهداء کردیم از قبل از افتتاح تا به امروز تنها چیزی که به من منتقل شد این بود بچه من اونجا کار کنه یا حقوق اینجا کمه و این حرفها. زمان بررسی اعتبارنامه هم گفتن تاج گردون دو سه تا آشناشو گذاشته سر کار تو کلینیک. یکی نگفت هدف این کلینیک چی بود........
یه معلم خیلی خوب داشتیم. سنی ازش گذشته و حالا اواخر دورهی خدمتش بود. علاوه بر تجربه، بسیار خوش اخلاق، حسابی آروم و دوست داشتنی بود. ما با تمام بچگیمون هرگز نمیخواستیم ناراحتیش رو ببینیم. وقت کلاس، همه ساکت مینشستیم و به حرفاش گوش میدادیم.
همیشه میگفت: هر سوالی دارید بپرسید، آگه بلد هم نباشم، میرم مطالعه میکنم و جواب میدم.
رسیدیم به قضیهی درمانگاهی که در زمان زکریای رازی قصد ساختنش را داشتند. زکریای رازی گفته بود که چهار تا تیکه گوشت در چهار نقطه شهر بگذارید، هر جا که دیرتر فاسد شد، همونجا درمانگاه رو درست کنید.
بعد سوالهای ما از آقا معلم شروع شد.
بچهها: سگها گوشتها رو نخوردن؟
معلم: نه حتماً روی یکجای بلند یا محفوظ بوده؛ نمیدونم!
بچهها: دزدا یا فقیرها گوشتها رو نبردن؟
معلم: نمیدونم؛ شاید کسی مواظب بوده؛
بچهها: گوشتهایی که برای فاسد شدن گذاشتن، اسراف نبود؟
معلم: برای ساختن درمانگاه، چهار تیکه گوشت ایرادی نداره که فاسد بشه؛
بچهها: آگه دو تا از گوشتها، سالم مونده باشن، کجا درمونگاه رو میسازند؟
معلم: سؤال خوبی بود حتماً صبر میکنن ببینند کدوم تیکه گوشت زودتر فاسد میشه؛
بچهها: اون گوشته که سالم موند رو آخرش میخورند؟
معلم: نمیدونم، پسرجان حتماً میخوردن دیگه...؛
بچهها از این دست سوالها پرسیدند تا اینکه معلم عصبانی و ناراحت شد. از جایش بلد شد و رفت بیرون کلاس قدم زد. یه کم که آروم شد، برگشت و سرجایش نشست و گفت: من امسال دورهی خدمتم تموم میشه. به آخر عمرم هم چیز زیادی نمونده!
ولی دلم می سوزه، واسه مملکتم! که ذهن بچههای کوچیکش، گرسنه است...!
همهاش نگران گوشت هستند. از بین این همه سؤال که درباره گوشت پرسیدید یک نفر نپرسید درمانگاه چی شد؟ ساخته شد؟ نشد؟ اصلاً اون زمان چطور درمانگاهی میسازند؟ چه سبکی داشته؟ چه بخشهایی براش درست کردند؟
معلومه توی ذهنایی که فقر و گرسنگی پر شده، جایی واسه ساختن و رشد و آیندهی وطن نمی مونه.
زودتر از اینکه زنگ بخوره سرش را گذاشت روی دستاش و گفت:
آروم برید تو حیاط...!
ولی ما نرفتیم. آنروز خیلی نمیفهمیدیم چی گفت و چی شد. فقط به احترام او، اونقدر ساکت سرجامون نشستیم و معلم رو نگاه کردیم.